آره میدونم شاید یه نواقصی داشته باشه اما هدیه یکی از خوانندگان بی پلاک با نام سیدِ
شعری که بدجور منو یاد ابوالفضل سپهر انداخت
گل پسری که روز میلاد حضرت علمدار عشیره و ماه قبیله
ارباب مششششششتی خریدش
خوش به حالش
همین!
اتل متل سمانه یه دختر شهیده
یه دختری که هیچ وقت بابا جونو ندیده
بابا وقتی شهید شد مامان حامله بوده
بعد که سمانه اومد دیگه جنگی ندیده
مامان زود ازدواج کرد بایه مرد غریبه
سمانه حالا اونو بابای خود می دونه
هیچکی بهش نگفته باباش یه مرد دیگه ست
باباش تو اسمونه تو یه دنیای دیگه ست
هیچکی بهش نگفته باباش چه مهربون بود
چه ابروی کمونی باباش چه خوش زبون بود
هیچکی بهش نگفته باباش یه قهرمون بود
تو دشتای شلمچه باباش یه دیده بون بود
سمانه قد کشیده بزرگ شده ماشالله
داره می ره دانشگاه دانشجو اون حالا
حراست دانشگاه عاصیه از دست اون
مدام باید بهش بگن موهات اومده بیرون
هفت قلم ارایشو یه مانتو کوچولو
شلوار برمودا و کفش های مثل پارو
تا حالا این دختر و بهشت زهرا نبردن
حتی جلوش اسمی از خون شهید نبردن
خانواده می گن که بزار یه کم خوش باشه
باباش که رفته طفلی بزار که این خوش باشه
داره دلم می سوزه از بس که بی مرامیم
مگه شهید رفته که ما بخوریم بخوابیم؟
تو اون دنیا جواب باباش رو چی می دیم ما
اگه یه وقت بپرسه امانتم چی شد؛ ها؟
حتی اگه سمانه باباش شهید نباشه
دختر شهرِ شهید باید اینجوری باشه؟!